فهرست باورهای دگرگون شده‌ی من

باور دارم زندگی کارمندی من را به هدفم نمی‌رساند 

در حوالی میدان انقلاب در حال قدم زدن بودیم. وارد کافه  شدیم. بعد از اینکه سفارش یک قهوه و کیک هویج دادیم، سر صحبت را باز کردم. در ذهنم ایده‌های زیادی بود اما هیچ‌کدام شفاف نبودند، همه به نوعی کج و کوله، یکی سر نداشت یکی ته و نیاز اساسی به چکش‌کاری داشت. فکر می‌کردم  می‌تواند با من همراه شود برای اینکه به ایده‌ها سروسامانی دهیم. صحبت از مشغله‌های زندگی به میان آمد. برای او از زندگی کارمندی و معایبش گفتم.

چند سالی بود از شاغل شدنم می‌گذشت که فهمیدم این روزمرگی را دوست ندارم، اما نمی‌دانستم به چه بهانه‌ای از آن دست بکشم فرزند اولم که به دنیا آمد گفتم بهانه‌ی خوبی برای استعفا دادن است اما همیشه وقتی تصمیم می‌گرفتم، همه چیز دست به دست هم می‌داد تا شرایط برای اداره رفتن مهیا شود. دوست نداشتم دخترم را به مهدکودک ببرم و وقتی که مادرم و مادر همسرم متوجه موضوع شدند برای نگهداری از دخترم اعلام آمادگی کردند. هروقت حرف از استعفا زده می‌شد همه تمام قد با من مخالفت می‌کردند. بعد از تولد فرزند دوم هم دوباره راهی اداره شدم اما دیگر عزم خودم را جزم کردم و تصمیم گرفتم که به طور جدی از شاغل بودن دست بکشم بدون اینکه موضوع را با کسی مطرح کنم، استعفا دادم. 

باور دارم با زندگی کارمندی به موفقیت دست پیدا نمی‌کنم

“کلمات ترسناک” عنوان تمرین دوم کارگاه تمرین نوشتن بود. شروع کردم به نوشتن، از چه کلمه‌هایی می‌ترسم؟ شاید از خود کلمه‌ی “ترس” و مانند نمونه‌ای که خوانده شد از کتاب «شب در “از ما بهترانیه”» کلمات “عظمت” و “سرعت” هم برایم ترسناک باشند. به دنبال روشن شدن ذهنم بودم که این تمرین گویی برای موضوع مقاله‌ام طراحی شده بود. شروع کردم به نوشتن، از کلمات “تصمیم‌گیری”، “قاطعیت” و “استعفا” به شدت می‌ترسم. شاید این ترس ناشی از عدم اعتماد به نفسم باشد از اینکه شاید بعد از استعفا پشیمان شوم، شاید حسرت این روزهای کارمندی را بخورم. با اینکه باور دارم من برای کارمندی ساخته نشده‌ام، با اینکه می‌دانم با استعفا می‌توانم به علائقم دست پیدا کنم و با اینکه باور دارم می‌توانم پس از مدت کوتاهی به جایگاهی برسم که بتوانم به درآمد دست پیدا کنم. دوست دارم مستقل باشم اما نه با کارمندی بلکه با تکیه بر استعداد و کسب مهارت و ممارست بر کارهایی که دوست دارم. مثل نوشتن، کتابخوانی، هنر و مراقبت از گل و گلدان‌هایم.

باور دارم هر اندازه مسئولیت‌هایم بیشتر شود بیشتر از لحظه‌هایم مراقبت می‌کنم

شاید عنوان این مقاله نادانی‌ام را به رخم کشید، اینکه خودم را به درستی نمی‌شناسم و سردرگمی‌هایم همیشه زیاد است، شاید دقیقا نمی‌دانم چه باید بکنم اما این را می‌دانم که وقت تنگ است و بیشتر از این نباید در پیدا کردن مسیر درست وقت را هدر دهم.

زمان‌هایی در زندگی‌ام وجود داشت که این همه دغدغه در ذهنم نبود. گویی مسئولیت‌های آدم که بیشتر شود، حواسش به ثانیه‌های زندگی‌اش است و بیشتر از لحظه‌هایش مراقبت می‌کند تا هدر نرود.

آن زمان که مجرد بودم یا سالهای اول زندگی مشترکمان زمان زیادی برای کارهایی که الان تمام تلاشم را می‌کنم تا لحظه‌ای به آن برسم، داشتم اما فقط کارهای روزمره را می‌رسیدم انجام دهم بعد از اداره، به کارهای خانه رسیدگی می‌کردم و گاهی کتاب می‌خواندم اما الان علاوه بر آن کارها مسئولیت دو بچه به آن اضافه شده و من بیشتر از آن روزها کتاب می‌خوانم، می‌نویسم و کارهای موردعلاقه‌ام را انجام می‌دهم و همچنین مدتی است که به دنبال کسب مهارت در جهت طراحی سایت هستم.

باور دارم با استعفا از منطقه‌ی امنم خارج می‌شوم و این تغییر باعث رشد من خواهد شد

تصمیمی بود که خودم گرفته بودم، تحت فشار نبودم و سختی آن در این بود که کسی جز همسرم با من موافق نبود. اما هرچه فکر می‌کردم بیشتر مطمئن می‌شدم که کار درستی را می‌خواهم انجام دهم. کارمندی و عادت کردن به این زندگی روزمره برای من یک نقطه‌ی امن ساخته بود. دوست داشتم از این نقطه‌ی امن فاصله بگیرم و این باور را داشتم که قرار است زندگی سخت‌تر شود چه از لحاظ مالی و چه از لحاظ سروکله زدن با بچه‌ها و چه از لحاظ اینکه می‌خواستم کاری را شروع کنم و ایده‌هایم را اجرا کنم اما دوست داشتم خودم را به یک اضطراب مطلوب دعوت کنم می‌دانستم از پس از این تصمیم رشد صورت می‌گیرد به شرط آنکه قوی باشم.

باور دارم اگر استعفا دهم ارتباط بهتری را می‌توانم با خانواده‌ام برقرار کنم

هوا سرد بود در اواسط زمستان، دخترم را پتوپیچ کرده بودم. به مهدکودک که رسیدم، بغلش کردم. از پله‌های مهدکودک بالا رفتم و در تختخوابش در اتاقی که چندین تخت دورتادور آن چیده شده بود، خواباندمش. اما پایم را که از اتاق بیرون گذاشتم صدای گریه‌اش بلند شد. خانم مدیر با اشاره گفت شما بروید، آرام می‌شود. من رفتم اما تمام آن روز در اداره از عذاب وجدان حالم خراب بود. برای یکی از همکارانم که موضوع را تعریف کردم اشک در چشمانم حلقه زد. هستی دختر مستقلی بود و دختری نبود که مدام بهانه‌ی من را داشته باشد اما من همیشه عذاب وجدان داشتم و هرزمان که به آن روزها می‌نگرم حس خوبی ندارم.

چند روز گذشته که موضوع استعفا را برای هستی تعریف کردم با شوق و ذوقی که مرا به گریه انداخت، پرید بغلم و گفت چقدر خوشحالم که وقتی از مدرسه به خانه می‌آیم تو حضور داری. من هم از حضور بیشتر در کنار دخترانم این روزها خوشحالترینم.

نوشته های مرتبط
یک پاسخ بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.فیلد های مورد نیاز علامت گذاری شده اند *